شیطان بزرگ و ملتی بزرگ
از خیلی وقت پیش در نظر داشتم که این مطلب را بنویسم. چهارشنبه گذشته، اتفاقی در یکی از شعب اداره ثبت اسناد افتاد که تصمیم گرفتم اکنون داستانی را که حدود 40 سال پیش اتفاق افتاده بود را بیان کنم. در نظر دارم مقایسه ای بین این اتفاق اخیر در شعبه اداره ثبت و آن اتفاق 40 سال پیش داشته باشم.
اجازه بدهید که ابتدا داستان 40 سال پیش را مطرح کنم. بعد اتفاق در شعبه اداره ثبت را با آن مقایسه نمایم.
اواخر دوره ریاست جمهوری کارتر در آمریکا بود. بنده و همسرم هر دو دانشجو بودیم و لازم بود تنها فرزندمان را به مهد کودک بسپاریم. اداره ای نظیر تأمین اجتماعی ما وجود داشت که اجازه بدهید آنرا اداره «تأمین اجتماعی» بخوانم. این اداره بخش نامه ای داشت که مخارج مهد کودک خانواده ای که زن و شوهر هر دو دانشجو باشند را می پرداخت.
این اداره نزدیک دانشگاه بود. یک روز به این اداره مراجعه کردم. یک ساختمان چند طبقه (حداقل 5 طبقه) بود. با ورود به این ساختمان با تابلو اطلاعات (Information) روبرو شدم که یک نفر در آن جوابگوی مراجعین بود. در این طبقه هیچ واحد دیگری از آن اداره دیده نمی شد. تنها فضاهایی کوچک با یک میز که در یک طرف یک صندلی و در طرف دیگر دو صندلی وجود داشت. به شخصی که در فضای «اطلاعات» نشسته بود اعلام نمودم که برای استفاده از بخشنامه کمک به مهد کودک فرزندان هر دو والد مشغول به تحصیل آمده ام. لطفاً مرا راهنمایی کنید که به کجا و چه کسی مراجعه نمایم. ایشان گفت: «روی یکی از صندلی ها بنشین و منتظر بمان».
بنده روی یکی از آن صندلی ها نشستم. پس از 5 تا 10 دقیقه متوجه شدم که خانمی از آسانسور پیاده و وارد سالن شد. ایشان به طرف بنده آمد، و از بنده پرسید که چه کار داری؟
من هم بعد از معرفی کامل خودم، شرایطم را گفتم و بیان کردم که می خواهم از فلان بخشنامه برای پرداخت مهد کودک فرزندم استفاده کنم. ایشان به بنده گفت: «همینجا بنشین، الان بر می گردم.»
بنده نیز منتظر ماندم. ایشان وارد آسانسور شد و پس از چند دقیقه باز گشت. پشت میز نشست و بنده هم طرف دیگر میز نشستم. ایشان فرمهایی را به بنده داد و توضیح کامل از بخشنامه را بیان نمود. به بنده گفت که فلان مدارک را از دانشگاه بیاور. هر وقت مدارک را آوردی کار گرفتن مجوز برای استفاده از بخشنامه را شروع می کنم. امروز نام او را به یاد نمی آورم. اجازه بدهید که او را «مریم» بخوانم.
(ضمنا کارشناس تو الان من هستم و هر وقت که مدارک را آوردی یا سوالی داشتی به شخصی که در «اطلاعات» هست، بگو که با «مریم» کار داری.)
بنده هم خداحافظی کرده و رفتم.
پس از چند روزی مدارک خواسته شده را آماده نمودم و فرمهای لازم را بنده و همسرم تکمیل کردیم. برای تحویل به اداره «تأمین اجتماعی» رفتم. طبق نظر خانم کارشناس به شخصی که در دفتر «اطلاعات» بود گفتم که کارشناس بنده خانم «مریم» هست و با او کار دارم. ایشان به بنده گفت که الان به خانم «مریم» خبر می دهم و تو هم همین جا بنشین و منتظر باش.
بنده روی یکی از صندلی ها نشستم. بعداز چند دقیقه درب آسانسور باز شد. خانم «مریم» از آسانسور بیرون آمد. ایشان روی صندلی پشت یکی از میزها نشست و من هم در طرف دیگر میز نشستم. مدارک و فرمها را به «مریم» خانم تحویل دادم. با نگاهی به مدارک نظر داد که مدارک بنده کامل است. ایشان گفت که باید مجوزهایش را بگیرد. به بنده اعلان کرد که فلان روز بیا جواب مجوزها آماده می شود.
روزی که به بنده قول داده بود سه شنبه ای می شد.
بنده هم روزی را که ایشان اعلام کرده بود به اداره «تأمین اجتماعی» رفتم. حدود ساعت 2 و نیم بعداز ظهر بود. به روال قبل از مأمور دفتر «اطلاعات» خواستم تا به خانم «مریم» اعلام کند که بنده برای دریافت مجوزها آمده ام. ایشان هم به «مریم» خانم اطلاع داد و بنده روی یکی از صندلی ها نشستم.
خانم «مریم» پس از حدود 10 دقیقه به طبقه اول آمد و مثل قبل روی صندلی پشت میز نشست و بنده هم روی صندلی مقابل نشستم. به اینجانب تبریک گفت که همه مجوزهای لازم را گرفته است. بعد لیستی از مهد کودکهایی که با اداره «تأمین اجتماعی» برای همین بخشنامه قرارداد دارند را به بنده داد. «مریم» خانم فرم دیگری را نیز به بنده داد. ایشان گفت که این فرم را می توانم تکثیر نمایم و هرکدام را به مهد کودک بدهم. هر روز و هر تعداد ساعت را که فرزندم در مهد کودکی می ماند را در یک سطر از این فرمها وارد نمایم و در انتهای هر سطح جایی برای امضا وجود داشت. در انتهای هر سطر نیز باید امضا می نمودم.
ایشان گفت که مهد کودک فرمها را می آورد و حق الزحمه خودش را می گیرد. نیاز به انجام کار دیگری از جانب بنده نیست.
بعداً «مریم» خانم از بنده سوال کرد که آیا وقت دارم که ساعت یک ربع به پنج بعد از ظهر به اداره بیایم؟ او گفت با بنده کاری دارد. بنده هم جواب دادم که آری می آیم. اجازه بدهید ادامه این داستان را در پایان این سخن توضیح دهم. اکنون باز می گردم به موضوع شعبه اداره ثبت که چهارشنبه گذشته اتفاق افتاد.
همسر بنده حدود سالهای اولیه 1380 در بانک مسکن حساب قرض الحسنه ای باز نمود که شرط آن مجوز خرید یکی از ساختمانهای ساخته شده توسط سازمان مسکن بود. یکی دو سال بعد شرایط خرید اقساطی یکی از واحدهای ساختمانی سازمان مسکن را همسرم پیدا کرد. امکان خرید در این چارچوب در کرمان یا یزد نبود و سازمان مسکن امکان فروش در مشهد و چند شهر دیگر را داشت.
ماهم مورد مشهد را انتخاب کردیم. در محله ای در مشهد واحدی را معرفی کردند که مورد پسند شد و مراحل خرید اقساطی آن انجام گردید. ابتدا شهرداری مشهد به سازمان مسکن پایان کار نمی داد. سالها گذشت تا این مشکل حل شد. مجوز آب، برق و گاز به نام سازمان مسکن بود. سندی هم نداشتیم. تا اینکه چند سال پیش اعلام کردند که اکنون می توانید سندهای خودتان را بگیرید. ماهم که حداکثر سالی دو مرتبه به مشهد می رفتیم زمانهایی که به مشهد می رفتیم این ادارات تعطیل بودند.
نهایتاً در شهریور ماه سال 1396 کار سند به یکی از شعبات ثبت مشهد رسید. با همه دوندگی ای که انجام دادیم. از شعبه اداره ثبت به شعبه شهرداری و بازرسی و ارزیابی و … در حرکت بودیم. نهایتاً در شهریور ماه 1396 شعبه اداره ثبت به ما اعلام کردند که کار سند شما تمام است و به دفتر اداره پست (که نمایندگی ای در همان شعبه داشت – عجب کار خوبی – چونکه یک دوندگی را از ما کم کرده بودند.) مبلغ پست و آدرس پستی خود را بدهید، سند که آماده شد برای شما ارسال خواهد شد.
هرچه منتظر ماندیم سند به آدرس مورد نظر نیامد. تا اینکه چهارشنبه گذشته به شعبه اداره ثبت مراجعه کردیم. البته برای اینکه بتوانیم این کار را انجام دهیم سفر مشهد امسال را 20 اسفند قراردادیم تا به تعطیلی اداره ثبت و مرخصی های کارمندان برخورد نکنیم. خوشبختانه همین هم شد و چهارشنبه گذشته که به شعبه اداره ثبت رجوع کردیم به مرخصی هیچ کارمندی روبرو نشدیم.
ابتدا از مأمور بایگانی سوال کردیم که این سند باید به دست ما می رسید و نیامده است. این مأمور گفت که به دفتر پست که روبرو هست مراجعه کنید.
موضوع را با مأمور دفتر پست مطرح کردیم. ایشان گفت که از مأمور بایگانی بخواهید تا پرونده را که با «این شماره» هست بیرون بیاورد.
باز به مأمور بایگانی مراجعه کردیم. مأمور بایگانی پرونده را بیرون آورد و به ما تحویل داد. ایشان گفت که پرونده را به مأمور پست نشان دهید. او به شما مشکل را می گوید.
نهایتاً با چند بار پاس کاری بین مأمور پست و مأمور بایگانی متوجه شدیم که باید پرونده را به طبقه بالا برده و به مأمور ارزیابی نشان دهیم تا مشکل را برطرف نماید. ضمناً کارت ملی همسر من را هم گرفت تا مطمئن شود که پرونده باز می گردد.
ما هم سمعاً و طاعتاً این کار را انجام دادیم. به مأمور ارزیابی مراجعه نمودیم و ایشان مطلبی را پشت برگه کاغذ نوشت و از ما خواست که به بایگانی برویم و جواب مطلب نوشته شده را بگیریم. ایشان فرمود که زمانی که بازگشتیم به مأمور ارزیابی کنار دستی تحویل دهیم.
ما هم سمعاً و طاعتاً به مأمور بایگانی در طبقه پایین مراجعه نمودیم. بایگانی هم عددی را روی کاغذ نوشت و به ما گفت ببرید بالا تا مشکل حل شود.
ما هم این کار را انجام دادیم. مأمور دوم ارزیابی سوالاتی از ما کرد که اکثراً نمی دانستیم. کاری روی سند انجام داده و پرونده را به ما تحویل داد و از ما خواست که به مأمور پست تحویل دهیم. کار انجام خواهد شد.
ما هم پرونده را به مأمور پست تحویل دادیم. به ایشان گفتیم که چون در مشهد زندگی نمی کنیم راهی است که بتوانیم تا اینجا هستیم سند آماده باشد تا اگر نیاز به انجام کاری هستیم دوباره مدتها پرونده نماند.
ایشان (مأمور پست) ما را راهنمایی کرد که به معاون رجوع نماییم تا ایشان به کارشناس دستور دهد که این کار را در اولویت انجام دهد. ما هم با کمال سادگی (و فراموش کردن اینکه درخواست تبعیضی را از معاون داریم.) به طبقه بالا رفته و با خانم معاون مشکل را مطرح کردیم. ایشان هم با روی خوش(!) به ما گفت که این کار را نخواهد کرد. کارشناس مربوطه تعداد زیادی پرونده در دست دارد و پرونده شما زمانی که به دست او رسید انجام خواهد داد. و ما وظیفه داریم پی گیری کنیم (پرونده را از این مأمور به مأمور دیگر ببریم.) تا سند آماده شود.
حالا شما خواننده محترم دو تشکیلات اداری را با هم مقایسه کنید. یکی مراجعه کننده روی صندلی می نشیند و کارشناس کارهایش را انجام می دهد. وعده کارشناس دقیقاً انجام می گردد.
در تشکیلات اداری دیگر هم مراجعه کننده بین این اتاق و این میز و آن اتاق و آن میز پاس کاری می شود. قول مشخصی هم داده نمی شود. آیا امکان ندارد که یک نفر استخدام کنند تا پرونده ها را از این اتاق و از این میز به آن اتاق و آن میز ببرد؟ مشکل بی کاری هم کمی کم شود.
بد نیست که از تشکیلات پوسیده رضاشاهی (که انگلیسی ها در سالهای 1304 به بعد پایه گذاری کردند) دست برداریم و طرحی نو بر اندازیم.
بخش دوم داستانی که در اداره «تأمین اجتماعی» 40 سال پیش اتفاق افتاد نیز جای تأمل دارد.
«مریم» خانم از بنده خواست تا ساعت یک ربع به پنج بیایم و با من کاری دارد. چرا یک ربع به پنج؟ چرا کارش را ساعت 3 بعداز ظهر مطرح نکرد؟ چون که تا ساعت پنج بعداز ظهر کار می کرد و اداره در این ساعت تعطیل می شد. ساعت 3 بعداز ظهر در ساعت اداری بود.
بنده هم طبق قرار ساعت یک ربع به پنج به اداره «تأمین اجتماعی» رفته به مامور دفتر «اطلاعات» گفتم که به «مریم» خانم بگویید بنده آمده ام و روی صندلی نشستم.
ساعت پنج و چند دقیقه بعداز ظهر بود که «مریم» خانم از آسانسور بیرون آمد و مثل همیشه روی صندلی پشت میز نشست و بنده هم در طرف دیگر روی یک صندلی نشستم. «مریم» خانم از انقلاب سوال می پرسید. و اینکه چرا مردم ایران اینقدر با شاه مخالف هستند. البته مطالعه او هم خیلی خوب بود. او از ابتدا متوجه شده بود که بنده ایرانی هستم. احتمالاً از مدارک دانشگاهی که تحویل داده بودم این موضوع را دریافته بود.
تقریباً یک ساعت صحبت کردیم. بعد چیزی به بنده گفت که خیلی شرمنده شدم.
در پایان ایشان گفت که برادرش در بین گروگانها هست. زمانی که برادرش به آمریکا آمد، هیچوقت شکایتی علیه ایران نکرد و در برنامه های دولت فدرال آمریکا علیه ایران شرکت ننمود.
ضمناً تشکیلات اداره «تأمین اجتماعی» یک تشکیلات ایالتی بود نه فدرال
«مریم» خانم به من درس انسانیت داد. از ساعت کاریش نزد. تلافی گروگان گیری را با بنده انجام نداد. و همچنین امروز غبطه تشکیلات اداری «تأمین اجتماعی» شهر لینکن از ایالت نبراسکا را می خورم.