پدر
با عرض معذرت دو هفته را که عقب بودم کنار می گذارم. پروژه ای را در حال تکمیل هستم.
بنده در ابتدای راه اندازی این سایت سر تیترهایی را معرفی کردم. اکنون تمام سرتیترها مطلبی دارند. تنها سر تیتر بیوگرافی کاملاً خالی هست. لذا برای این هفته تصمیم گرفتم که در مورد پدرم بنویسم. این مطلب از جهت دیگر هم مهم است که ما دولت را برای ملت همانند پدر برای خانواده می دانیم.
پدر بنده در سال 1303 هجری شمسی به دنیا آمده بود. او دوران دبستان را طی می کند و تا مدرک نهایی ششم ابتدایی را طی می کند. او در ریاضی بسیار با استعداد بود. به یاد دارم در ماههای آخر زندگی (80 سالگی) که با او بودم، به بنده گفت که به یاد دارد و می تواند جذر یک عدد را بگیرد. بنده الان و در آن زمان به یاد ندارم که چگونه جذر یک عدد را می گرفتیم. در دوره تحصیلی بنده این مطلب را به ما یاد داده بودند.
باز به یاد دارم زمانی که کلاس ششم ابتدایی بودم. در آخر کتاب حساب تعداد زیادی مسئله وجود داشت. حل این مسائل در حقیقت تکرار درس بود. معلم ما هم هر جلسه که به کلاس می آمد از یکی از دانش آموزان می خواست که برای حل مسئله بعدی (بعد از جلسه قبل یا بعد از مسئله مطرح شده در آن جلسه) را حل کند. بنده هم شب قبل از روزی که درس حساب داشتیم، چند تا از این مسائل را حل می کردم تا اگر فردا معلم از بنده می خواست که مسئله ای را حل کنم، دچار مشکل نشوم. یکی از شبها به مسئله ای رسیدم که نتوانستم حل کنم. آن مسئله به این صورت بود. دقت کنید که این مسئله در درس حساب مطرح شده است.
فردی (مثلاً علی آقا) به بازار رفت و 4 متر چیت و 3 متر کتان کلاً به مبلغ 410 تومان خرید.
دفعه دیگر علی آقا به بازار رفت و این دفعه 5 متر چیت و 2 متر کتان کلاً به مبلغ 390 تومان خرید. قیمت هر متر چیت و هر متر کتان چقدر است؟
البته نمی دانم که اعداد همینها بود یا اعداد دیگری بودند. ولی مسئله نظیر آن چه نوشتم بود. باز مطرح می کنم که دقت کنید مسئله درس حساب ششم ابتدایی بود. بنده نتوانستم این مسئله را حل کنم. از پدرم حل مسئله را سوال کردم. ایشان در وهله اول نتوانست آن را حل کند. ولی پس از مدتی ایشان از اطاق بیرون رفت و در باز گشت به بنده گفتند که مسئله را حل کردم. حل مسئله را برای بنده توضیح داد.
فردای آن روز معلم درس حساب از یکی از دانش آموزان تقاضا کرد که به کنار تخته سیاه بیاید و این مسئله را حل کند. دانش آموز مسئله را روی تخته سیاه نوشت ولی از حل آن عاجز ماند. معلم هم فکری کرد و بیان نمود که این مسئله فرضی کم دارد. بنده به معلم اعلام کردم که می توانم حل کنم و اجازه گرفتم تا برای حل عمل کنم. معلم اجازه داد و بنده حلی را که پدرم بهم یاد داده بود مطرح کردم. معلم از این کار راضی بود.
بعداً در دبیرستان متوجه شدم که در جبر این مسئله به صورت دو معادله و دو مجهول به سادگی حل می شود. ولی بنده و پدرم در آن زمان از دو معادله و دو مجهول اطلاعی نداشتیم. این مسئله در درس حساب مطرح شده بود. حل پدر بنده به این صورت بود که تمام اعدادی که در خرید علی آقا در سفر اول بوده را در 5 ضرب کنیم به ترتیب اعداد 20، 15 و 2250 تومان نتیجه می شود. تمام اعدادی که در خرید دوم علی آقا بوده را در 4 ضرب می کنیم که اعداد 20، 8 و 1560 نتیجه می شود. از تفاضل این اعداد قیمت 7 متر کتان را به مبلغ 490 تومان به دست می آوریم. لذا قیمت هر متر کتان 7 تومان هست. اکنون به راحتی قیمت هر متر چیت 5 تومان به دست می آید.
پدرم بعد از اخذ مدرک نهایی دبستان به دنبال کار می رود. اولین کاری که به آن مشغول می شود، حسابداری یکی از کارگاههای ساخت آجر در یزد بود. در سن 16 سالگی پدر بزرگ بنده به دلیل بیماری خانه نشین می شود. پدر بزرگ بنده یک مغازه ریسمان فروشی داشته است. در آن زمان پارچه بافی صنعت غالب در یزد بوده است. جایگاه یزد در این صنعت بعد از اصفهان و تهران بوده است. لفظ شَعربافی در یزد ریشه تاریخی دارد. متأسفانه امروز این لفظ را حتی در یزد به صورت شِعرباف می خوانند.
پدر بزرگ بنده از پدرم (در سن 16 سالگی) می خواهد که مغازه ریسمان فروشی را باز نگه دارد. پدرم اینگونه به پدرش جواب می دهد. او می گوید:
«شما دو مسیر را برای من معرفی می کنید. یکی اینکه از مغازه شما تجارت بزرگی بسازم. آن وقت 5 شریک دارم. دوم اینکه مغازه شما را به نابودی بکشانم. در آن زمان 5 طلب کار دارم. اجازه بدهید راه خودم را بروم و خرج خانه را هم در می آورم.»
پدرم به همان کار حسابداری در شرکتهای مختلف می پردازد. البته به صورت زیرکانه تلاش می کند که به خدمت سربازی نرود. او در سن سی سالگی ازدواج می کند. از 16 سالگی تا 30 سالگی او اطلاع زیادی ندارم.
مادرم تعریف می کرد که پدرم از صبح به کار حسابداری در شرکتهای مختلف می پرداخته و زمانی که به خانه می آمده است کار رنگ کردن ریسمان و خشک کردن آن می پرداخته است. دو دستگاه شَعربافی در منزل داشته که دو کارگر با آنها کار می کردند. اینها دستگاههای بافندگی بودند که بدون برق کار می کردند. ترمه یزد نیز از همان تکنولوژیهای قبل از ماشینهای بافندگی برقی بوده است.
پرکاری از خصوصیات پدر بنده بوده است. در سن 50 تا 65 سالگی که خود کارخانه بافندگی پتو داشت، صبح ساعت 6 صبح از خانه خارج می شد و شاگردان کارخانه را خود جمع می کرد و به کارخانه می آورد. بنده یک یادگاری از آن دوران از ایشان دارم. روزی به کارخانه رفته بودم که ایشان همراه با کارگرها کار می کرد. او از یک تکه پتوی ضایعاتی دو عدد جانماز دوخت و به بنده هدیه داد. این موضوع به سال 1365 باز می گردد. بنده هنوز آن جانماز را دارم. در کل زمانی که مشغول به کار بودم از این جانماز در محل کار استفاده می کردم.
همسر دو خاله پدرم حاج علی اکبر ریسمانیان و حاج عباس ریسمانیان بودند. حاج علی اکبر ریسمانیان از تجار معروف زمان خود در یزد بوده است. او در سالهای 1330 فوت می کند و پسرش حاج میرزا مهدی تجارت خانه او را در دست می گیرد. حاج میرزا مهدی در سالی بین 1340 تا 1343 شمسی (به درستی به یاد نمی آورم.) در اثر حادثه رانندگی در جاده اصفهان یزد فوت می کند. بازماندگان او و حاج علی اکبر ریسمانیان در بررسی مالی تجارت خانه به این نتیجه می رسند که در صورت بسته شدن تجارت خانه به پول آن زمان حدود 500 هزار تومان بدهکار می شوند. این به معنی فقیر شدن کل بازماندگان حاج علی اکبر ریسمانیان بوده است. به ویژه بازماندگان حاج میرزا مهدی دچار مشکل بیشتری می شدند. حاج میرزا مهدی تنها فرزند پسر حاج علی اکبر ریسمانیان بوده است. نهایتاً خانواده تصمیم می گیرند که موضوع را اعلام نکنند و تجارتخانه فعال بماند.
همچنین از پدر بنده تقاضا می کنند که تجارت خانه را مدیریت کند. او می پذیرد. او می پذیرد که تجارتخانه ای را با بدهکاری 500 هزار تومان اداره نماید. او برای 5 سال این کار می کند و بعد از 5 سال حساب تجارتخانه 800 هزار تومان مثبت می شود. در این زمان پدرم از خانواده ریسمانیان تقاضا می کند که تجارتخانه را ببندند. خانواده ریسمانیان می پذیرند. هم اکنون فرزند ارشد حاج میرزا مهدی با نام حاج علی اکبر ریسمانیان کارخانه ای دارد. پدر بنده در مدت پنج سالی که تجارتخانه را مدیریت می کند، تنها 10 هزارتومان به عنوان حقوق برداشته بود.
آموزه های پدرم در رابطه با مسائل مالی موضوع اصلی بود که می خواستم در این سخن مطرح نمایم. او به بنده یاد داده بود که هیچوقت از او درخواست پول نکنم. هرسال که در یزد دبستان و دبیرستان را می گذراندم، در همان ابتدای سال به بنده می گفت که پول تو جیبی تو فلان مقدار است. برای تحصیل در کلاس 11 (پنج دبیرستان) در دبیرستان دانشگاه پهلوی شیراز پذیرفته شدم. شهریه این دبیرستان 2000 یا 2500 تومان بود. سال اول که به این دبیرستان رفتم در خوابگاه زندگی می کردم. پدرم اعلام کرد که هرماه 200 تومان برای تو در نظر می گیرم. برای این منظور به فلان مغازه دار در بازار وکیل شیراز مراجعه کن و هر ماه 200 تومان را بگیر.
سال بعد با دو نفر از دانش آموزان خانه ای را اجاره کردیم و از خوابگاه بیرون آمدم. در آن سال به بنده اعلام کرد که امسال هر ماه 400 تومان بگیر. نکته دیگر اینکه چون سال قبل در کلاس رتبه اول را کسب کرده بودم، دبیرستان مرا به بنیاد پهلوی معرفی کرد که هر ماه 150 تومان بگیرم. برای تکمیل فرمها (چون 18 سال نداشتم) به امضای پدر نیاز بود. فرمها را به یزد ارسال کردم. در تماس تلفنی پدر به بنده گفت که دارم مخارج تو را می دهم و تو نیازی به این پول نداری. بنده جواب دادم اجازه دهید این پول را بگیرم و از 400 تومان کم کنید. با شنیدن این جواب، پدرم فرم را امضا نمود و برای بنده ارسال کرد. ولی از 400 تومان کم نکرد.
سال دوم دانشگاه از پدرم درخواست اتومبیل کردم. در ابتدا راضی نبود. با وساطت و اصرار مادرم یک پیکان در اختیارم گذاشت. بعد از این که اتومبیل را به بنده داد به بنده اعلام کرد که الان ماهی 500 تومان به تو می دهم. در سال چهارم دانشگاه ازدواج کردم. نیمسال دوم سال چهارم همسرم را به شیراز آوردم. پدرم به بنده اعلام کرد که الان ماهی 1000 تومان به تو می دهم. آپارتمانی را در سعدیه شیراز (به دلیل ارزان بودن نسبت به دیگر نقاط شیراز) اجاره کرده بودم. اجاره این خانه ماهی 1000 تومان بود. بنده از پدرم درخواست ماهیانه بیشتر نکردم.
در آن سال (نیمسال اول سال چهارم- سال 1354) روزی یکی از استادهای گروه فیزیک به بنده اعلام کرد که دبیرستان آمریکایی ها (زبان تدریس انگلیسی بود) در شیراز نیاز به یک مدرس ریاضی دارد. «آیا تو این کار را می پذیری؟» بنده جواب مثبت دادم. خلاصه بگویم که از محلهای مختلف ماهی 2300 تومان درآمد داشتم.
بیان این داستان نیز خالی از لطف نیست. نیمسال دوم تمام شده بود و آپارتمان را تخلیه نموده بودم و به یزد آمده بودم. کارهای مربوط به اعزام را پی گیری می کردم. در سال آخر تحصیلی برای استاد بزرگوار دکتر بهکامی برنامه ریزی کامپیوتر انجام می دادم. در حقیقت هر شب از ساعت 8 شب تا 10 شب در محل مرکز کامپیوتر دانشگاه پهلوی برنامه کامپیوتر اجرا می کردم. در آن زمان مونیتور و مشابه آن نبود. لازم بود که هر جمله از برنامه را روی کاردی می آوردیم و کاردها را به کارد خوان می دادیم. قرار بود که به شیراز بروم و کل پرونده برنامه هایی که در سال گذشته اجرا کرده بودم را به دکتر بهکامی تحویل دهم. همسرم خواست که به همراه بنده به شیراز بیاید. پول به حد کافی نداشتم. نمی خواستم به همسرم این مطلب را بگویم. از پدرم هم نمی خواستم تقاضای پول کنم. چون او این کار را به بنده یاد نداده بود. در هر صورت با توکل به خدا به همراه همسرم به شیراز رفتم. روز اولی که به گروه فیزیک رفتم، یکی از پرسنل بخش (کارپرداز) به بنده گفت که توی حسابداری با تو کار دارند. به بنده نگفت چه کار دارند. بنده به حسابداری مراجعه نمودم. به بنده اعلام کردند که دکتر بهکامی از محل بودجه تحقیقاتیش برای «من» 500 تومان در نظر گرفته است. این بهترین اتقاقی بود که می توانست برایم بیافتد. این کل پولی بود که دکتر بهکامی در یکسال به بنده داده بود. همین 500 تومان خیلی لذت بخش بود و سفر بدون هیچ مشکل مالی انجام شد.
حرکتی مشابه حرکت پدرم در سن 16 سالگی نسبت به پدرش برای بنده در سن 30 سالگی اتفاق افتاد. زمانی که در سال 1363 هجری شمسی به ایران بازگشتم و در دانشگاه شهید باهنر کرمان به کار مشغول شدم، حقوق بنده 15800 تومان بود. که با کسر مالیات و بازنشستگی و اجاره خانه ای که دانشگاه در اختیار بنده گذاشته بود حدود ده هزار تومان داشتم. پدرم گفت که این چه حقوقی هست که می گیری؟ بیا با «من» کار کن و ماهی 50 هزار تومان بگیر. جواب دادم پیشنهاد شما خیلی وسوسه انگیز است، ولی بهم اجازه بدهید که بدنبال آمال و آرزوهای خودم بروم. پدرم دیگر چیزی نگفت و حتی ازم نپرسید آمال و آرزوهات چیست؟
در جامعه ما #پدر نقش بزرگی را در زندگی ما دارد. هر پدری که این نقش را به درستی بازی نکند، به فرزندانش ظلم کرده است.